خداوندا ...

زمستان شد، دوباره برف با هو هو
چنان ديوانه ها ، سر مي زند هر سو
و پشت پنجره تنهاي تنها من
شبيه شيشه ها اشكم روان چون جو
و گاهي خيره بر اين عكس در شيشه
نمي دانم كه اين برف است يا گيسو
دوباره چشم در چشمان اين قاتل
زند آتش به جانم خنده هاي او ...
دوباره ماه آذر ، اوج پاييزست
و طوفان مي برد ذهن مرا هر سو
كجا رفته ؟ كجا مانده ؟ خداوندا
دگر معني ندارد زندگي بي او ...
.
.
.
و من بار دگر باز از سر حسرت
نوشتم بر تن هر شيشه ، دلبر كو !؟
دلبر كو !؟
دل بر ...
"الاحقر"
+ نوشته شده در چهارشنبه ششم دی ۱۳۹۱ ساعت 10:5 توسط غريبه
|
فاذا سالك عبادي عني فاني قريب